loading...
بیاهی توار
محمد هوتی پور بازدید : 50 جمعه 31 شهریور 1391 نظرات (0)

به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .

گروهی از قزاق های روس ، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : ” خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم ؟ ”

پوست فروش پاسخ داد” عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید .” و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : “ او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . “ علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند . مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .

پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : ” باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟ ”

ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : ” با چه جراتی از من یعنی امپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی ؟

محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید ، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید . خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم . ”

سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : ” آماده ….. هدف …..

با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت ، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد . سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد … ناگهان چشم بند او باز شد . او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست .

سپس ناپلئون به آرامی گفت :

“ حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم ؟

محمد هوتی پور بازدید : 66 پنجشنبه 30 شهریور 1391 نظرات (0)

 گفت سرخی خون ام را به سیاهی چادرت امانت داده ام … و چه خوب امانت دارانی هستند محجبه های این دیار چه موهبتی در ازای این حجاب دریافت خواهید کرد از باری تعالی، نمی دانم. اما هر چه هست، همین که ارثیه ی مادر اکنون در دست شماست، خودش بزرگترین موهبت که نه! بالاترین نعمت است. 

الحق که : رستم نمی‌زایند مامان‌هایِ یانکی‌پوش</

محمد هوتی پور بازدید : 49 پنجشنبه 30 شهریور 1391 نظرات (0)
Picture Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/در بـیمارسـتانی دو مـرد بـیمار در یـک اتـاق بـستری بـودنـد. یـکی ازبـیماران اجـازه داشـت کـه هـر روز بـعدازظـهر یـک سـاعـت روی تـختـش بـشیـند،تـخت او در کـنار تـنها پـنجره اتـاق بـود امـا بـیمار دیـگر مـجبور بـود هـیچ تـکانی نـخورد و هـمیـشه پـشت بـه هـم اتـاقـیش روی تـخـت بـخـوابـد آنـها ساعـتها بـا یـکدیـگر دربـاره خـانـواده،خـانـه،سـربـازی بـاهـم حـرف مـیزدنـد.هـرروز بـعدازظـهر بـیماری کـه تـختـش کـنار پـنجره بـود مـی نـشست و تـمام چـیزهـای کـه بـیرون از پـنجره مـی دیـد بـرای هـم اتـاقـیش تـوصـیف میـکرد_ بـیمار دیـگر در مـدت ایـن یـک سـاعـت بـاشنـیدن حـال وهـوای دنـیای بـیرون روحـی تـازه مـیگرفـت.مـرد کـنار پـنجره از پـارکی که پـنجره روبـه آن بـاز مـیشد میـگفت:ایـن پـارک دریـاچـه ای زیـبای داشـت کـه مـرغـابی هـا و قـو هـا در دریـاچـه شـنا مـیکردنـد و کـودکـان با قـایـق هایـی تـفریحی شـان درآب سـرگـرم بـودنـد،درخـتان کـهن منـظره زیـبایی بـه آن بـخشـیده بـودنـد و تـصویـری زیـبا ازشـهر در افـق دور دسـت دیـده میـشد.مـرد دیـگر کـه نمـی تـوانـست آنـها را بـبیـند چـشمهایـش را مـی بـست و ایـن مـناظـر را در ذهـن خـود مـجسم مـیکـرد و احـساس زنـدگـی مـیکرد.روزهـا و هفـته هـا سـپری شـد،یـک روز صـبح پـرستـاری کـه بـرای حـمام کـردن آنـها آب آورده بـود جـسم بـیجـان مـرد کـنار پـنجره را دیـد کـه در خـواب و بـا کـمال آرامـش از دنـیا رفـته بـود،پـرستار بـسیار نـاراحـت شـد واز مسـتخدمـان بـیمارسـتان خـواسـت کـه آن مـرد را از اتـاق خـارج کـند. مـرد دیـگر تـقاضـا کـرد کـه اورا بـه تـخـت کـنار پـنجـره مـنتقـل کـند،پـرسـتار ایـن کـار را بـرایـش انـجام داد و پـس از اطـمینان از راحـتی مـرد اتـاق را تـرک کـرد. آن مـرد بـه آرامـی و بـا درد زیـاد خـود را بـه سـمت پـنجره کـشاند تـا اولـین نـگاهـش را بـه دنیـای بیـرون از پـنجره بـیانـدازد هـنگـامـیکه ازپـنجره بـه بـیرون نـگاه کـرد بـا کـمال تـعجـب بـا یـک دیـوار بـلند آجـری مـواجـه شـد،مـرد پـرستـار را صـدا زد و پـرسـید کـه چـه چـیزی هـم اتـاقیـش را وادار مـیکرده چـنیـن منـاظر دل انـگـیزی را بـرای او تـوصـیف کـند پـرسـتار پـاسخ داد: شـاید او مـیخواسـته بـه تـو قـوت قـلب بـدهـد چـون آن مـرد اصـلأ نـابـینا بـود و حتـی نمی تـوانسـت ایـن دیـوار را ببـیند
محمد هوتی پور بازدید : 59 چهارشنبه 29 شهریور 1391 نظرات (0)

در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز  به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد.

در همان وضعیت اسفناک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد...
آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.
وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میکنم.
تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...
بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری میشود.
یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا کننده" نامیدند.

دستانی که یاری میکنند مقدس ترند از لبهایی که دعا میکنند."کوروش کبیر"

محمد هوتی پور بازدید : 96 چهارشنبه 29 شهریور 1391 نظرات (0)

افسر آمریکایی :جنازه جنگجویان طالبان و القاعده را به سگ‌های پلیسی می‌دادیم؟؟!!

المختصر/ افسر آمریکایی "یوهان جوردن" که از افسرانی است که در جنگ 2001 آمریکا برای سرنگونی طالبان شرکت داشته اعتراف کرد که : فرماندهی عالی نیروهای مسلح در پنتاگون به عنوان نوعی مجازات دستور داده بود که اجساد جنگجویان طالبان و القاعده را به خانواده‌هایشان تحویل ندهند؟!!

این افسر آمریکایی در خاطرات خود که قصد دارد آن را با عنوان "خاطرات یک سرباز" چاپ و منتشر کند، می‌نویسد : « واحدهای رزمی برای خلاص شدن از این اجساد راهی جز خوراندن آنها به سگ‌های پلیسی همراه خود به عنوان غذا نداشتند و عملا جسد بسیاری خوراک سگ‌ها شد.!!!

این افسر می‌گوید : «صحنه‌ای بسیار غیر انسانی بود! جسد انسانی را مشاهده می کردی که سگ‌ها آن را می‌دریدند و می‌خوردند!!؟؟ "یوهان" تاکید می‌کند که او و چند افسر دیگر نسبت به این عمل وحشیانه برای خلاص شدن از دست اجساد جنگجویان طالبان و القاعده به فرماندهی نظامی شکایت کردند و تهدید نمودند که اگر این روش وحشی و ددمنشانه تغیر نکند به نافرمانی نظامی دست میزنند، و بالفعل فرماندهی نظامی در خواست ما را قبول کرد و با کندن چاله‌های عمیق در وسط بیابان اجساد جنگجویان را در آن گودال‌ها می‌انداختیم.

مصدر: سایت المختصر

---------

اعترافات افسر آمریکایی به جنایت سربازان دموکراسی علیه بشریت و پایمال کردن ابتدایی‌ترین حقوق بشر توسط مدعیان آن اولین و آخرین آنها نبوده و نخواهد بود با سپری شدن هر روز جنایات تازه‌تر و وحشیانه‌تری افشا می‌شود، برای نمونه:

در همان آغاز زنده زنده سوزاندن زندانیان در زندان قلعه جنگی افغانستان!

جنایات زندان بگرام!

ده‌ها بار قتل عام مردم بی دفاع افغانستان در مراسمات عروسی و عزا و در مساجد وخیابان‌ها و مزارع و حتی در خانه‌های خود!

ادرار بر جنازه افغان‌های کشته شده بدست متجاوزان!

سوزاندن قرآن و حتک حرمت مقدسات اسلامی!

در ماه‌های اخیر حمله شبانه‌ی گروهی از سربازان آمریکایی به چند روستا و تجاوز به زنان و دختران و کشتن آنها و خانواده‌هایشان و سوزاندن اجساد آنها!

 حملات کوکورانه با هواپیماهای بدون سرنشین که صدها بیگناه را به کام مرگ فرستاده است!

تصاویر جنایت‌های سربازان دموکراسی در ابوغریب را همه دیده‌اند!

گوانتانامو و زندانهای سری در سراسر جان نیز به جای خود!

ربودن و تجاوز و شکنجه‌ی شبانه روزی خانم دکتر پاکستانی «دکتر عافیه صدیقی» به همراه دو فرزند خورد سالش، با اتهامی واهی که هرگز ثابت نشده است و بعد از رسوایی در دادگاهی نمایشی او را محکوم کردن؟؟!!

دیگر چه بنویسم که فکر و قلب و دستانم مرا همراهی نمی‌کنند و توان آن را ندارند وفقط این نمونه‌های کوچک از میلیاردها جنایت مدعیان حقوق بشر و دموکراسی را می توانند بیان کنند!!!؟؟؟

تعداد صفحات : 9

درباره ما
سوالی ذهنتان را آشفته کرده آن هم این که زرآباد کجا بیاهی کجا خب بهتان حق میدم اما ازآنجائیکه بنده به روستاهای ساحلی علاقه بسیارشدید دارم ب همین جهت وبلاگ بیاهی توار ایجاد کردم و ب زودی زود در آینده نزدیک با یاری شما دوستان ارجمند وبلاگی از روستای کرتی هم ایجاد خواهم کرد ‏*‏********** شماره تماس:09302107628 ایمیل:open7995@gmail.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    شما از 100 به این وبلاگ چه نمره ای میدین؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 73
  • کل نظرات : 23
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 26
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 36
  • بازدید ماه : 73
  • بازدید سال : 218
  • بازدید کلی : 18,624
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید